راستش رو بخواین درسته! دوباره نقل ِ مکان کردم. مهم نیست! دیگر فلسفه را کنار گذاشته ام... فکر میکنم!!!!! این یک حرکت ِ غیر ممکن است! غیر ممکن به نظر میرسد حداقل! اما مسئله اینجاست که نمیشود فلسفه خواند. من نمیتوانم دیگر خودم را این گونه درگیر ِ فلسفه کنم. حتا اگر برای خواندنش میمیرم! حجمش بسیار است و مغز من کوچک! هنوز برایم زود است که بخواهم فلسفه بخوانم. من این گونه می پندارم. چند وقتی ست که حرف ِ یکی از دوستان مرا سخت مشغول کرد. چرا سبک ِ نوشتن ام عوض شده است... شرایط زندگی ام عوض شده ست... دیگر نمیخواهم بر خودم فشار آورم و پیچیده و نامفهوم بنویسم. گرچه شاید این کار را کردم... میدانید... رنگ ِ قرمز مرا گرفته است. و سبز. دیگر آبی را دوست نمیدارم... یک موسیقی ِ آرام و حزن انگیزی را گوش میدهم. فرانسوی میخوانند. چشمانم خسته است. و حالتی مریض دارم. دلم آب میخواهد. بنوشم اندکی... با خیالی راحت. آرام باشم. پرتوی چراغ مطالعه بر من و این صفحه ی نورانی میتابد. تلفن ِ همراه ام بر روی شکمم می لرزد ، نگاهش خواهم کرد به زودی و چیزی از...