هشت سال گذشته است، من فلسفه را هنوز کنار نگذاشته ام! خجالت که ندارد، آن زمان بچه بودم و خام، فکر میکردم کنار گذاشتن فلسفه مثل نخریدن توپ پلاستیکی ست. فکر میکردم اگر یک مدت فلسفه نخوانم حتما از سرم می افتد حوس اش. به هر صورت، باز اینجا مینویسم تا اینکه شاید بتوانم روزی به شیوایی هشت سال پیش فارسی بنویسم، دوست پیدا کنم، حرف بزنم. در این سالها کم در بالا و پایین های زندگی نبوده ام. بسیار چیزها را تجربه کرده ام، چیزهایی که شاید حتا خوابشان را هم نمیتوانستم ببینم. امروز، با مدرکی در دست، با تجربه ای کامل تر از قبل، و با آرنگ و نگرانی آشنایی بهتری دارم. اینها را میگویم که شما یک تصویری از من داشته باشید. هدف من از اینجا نوشتن نامشخص است، حتا برای خودم! میخواهم چیزی را آموزش بدهم، در باره اش صحبت کنم، و در نهایت کسی را کمک کنم. خاطرم هست که وقتی ایران بودم، به این فکر میکردم که چرا کسی که خارج زندگی میکند و واقعا انگلیسی را میفهمد به ترجمه کارهای موسیقی و اشعار به فارسی کمک نمیکند! امروز میدانم چرا! چون که کار مهاجرت کاریست بس دشوار و تمامی ساعات و دقایق شما به شکلی با چالشهای نو مواجه ...
راستش رو بخواین درسته! دوباره نقل ِ مکان کردم. مهم نیست! دیگر فلسفه را کنار گذاشته ام... فکر میکنم!!!!! این یک حرکت ِ غیر ممکن است! غیر ممکن به نظر میرسد حداقل! اما مسئله اینجاست که نمیشود فلسفه خواند. من نمیتوانم دیگر خودم را این گونه درگیر ِ فلسفه کنم. حتا اگر برای خواندنش میمیرم! حجمش بسیار است و مغز من کوچک! هنوز برایم زود است که بخواهم فلسفه بخوانم. من این گونه می پندارم. چند وقتی ست که حرف ِ یکی از دوستان مرا سخت مشغول کرد. چرا سبک ِ نوشتن ام عوض شده است... شرایط زندگی ام عوض شده ست... دیگر نمیخواهم بر خودم فشار آورم و پیچیده و نامفهوم بنویسم. گرچه شاید این کار را کردم... میدانید... رنگ ِ قرمز مرا گرفته است. و سبز. دیگر آبی را دوست نمیدارم... یک موسیقی ِ آرام و حزن انگیزی را گوش میدهم. فرانسوی میخوانند. چشمانم خسته است. و حالتی مریض دارم. دلم آب میخواهد. بنوشم اندکی... با خیالی راحت. آرام باشم. پرتوی چراغ مطالعه بر من و این صفحه ی نورانی میتابد. تلفن ِ همراه ام بر روی شکمم می لرزد ، نگاهش خواهم کرد به زودی و چیزی از...